رمان همراز

از نظر من تُکتَم زن برادرم که محبت خواهرانه ای به من داشت خانواده مان را تکمیل کرده بود و دیگر نیاز به کسی نداشتیم. از سه سال پیش که پدر بازنشست شده بود با همکاری یکی از دوستانش یک دفتر املاک دایر کرده و با هم کار می کردند. تا اندازه ای خیالش از جهت من راحت شده بود اگر شب ها کمی دیر هم می آمد یا مجید و تکتم می آمدند و یا به درس هایم می رسیدم. واقعاً پدر با همت نگذاشته بود کمبود مادر را حس کنم ولی من آنقدر نمی فهمیدم که پدر به غیر از چایی و شامی که من جلویش می گذاشتم نیازهای دیگری هم دارد که من در آن سن درک نمی کردم. نزدیک های صبح بود که خوابم برد. با دستان گرم پدر که نوازشم می کرد بیدار شدم. عکس مامان را آهسته از دستم گرفت و روی میز گذاشت و با ملایمت زمزمه کرد.

– دختر گُلم باز که ناراحت بوده. نمی خواهی به پدرت بگی علتش چیه؟ اشک های خشک شده ام دوباره روان شد و سرم را روی شانه پر مهرش گذاشتم. وقتی سکوتم را دید دوباره پرسید :

– بگو باباجان. دخترکم دوباره هوای مادرش رو کرده؟ عاشق این بودم که موهای بلندم را نوازش کند. همانطور که دست به روی موهایم می کشید دلم نیامد آرامشش را به هم بزنم. پس چیزی نگفتم. آنقدر نشست تا گریه هایم تمام شد و سبک شدم. دستم را گرفت و بلندم کرد.

– پاشو باباجون. می خوام صبحانه بخورم بی تو نمی شه. پاشو تنبل خانم. آن روز کلاس هایم برای ظهر بود پدر زودتر از منزل بیرون رفت گفت که به بانک و از آن جا هم به دفتر می رود. تا ظهر کسل و بی حال بودم هیچی از درس خواندن نمی فهمیدم، دلم کسی را می خواست که برایش حرف بزنم. نمی توانستم از پدر دلگیر باشم همه ی این قضایا را از چشم عمه هایم می دیدم آن ها بودند که می خواستند آرامش خانواده ما را به هم بزنند وگرنه که پدر حرفی نداشت، مشکلی نداشت. کلاس های خسته کننده آن روز را که تمام کردم عوض رفتن به خانه به منزل برادرم رفتم. مجید هنوز نیامده بود و تکتم تنها بود.

27,200 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

تعداد صفحات 504
ناشر علی
زبان فارسی

آن شب تا صبح از ناراحتی خوابم نبرد، عکس مامانم را روی سینه گذاشتم و تا صبح گریه کردم. حالا که درست فکر می کنم می فهمم که چقدر خودخواه بودم. اما مسلماً این اقتضای سنم بود.

18سالگی و اوج بلوغ بسیار خودخواهم کرده بود. پدر مهربانم را فقط برای خودم می خواستم. داستان ها و فیلم هایی که از نامادری خوانده و دیده بودم یک جادوگر بدجنس را در نظرم تداعی می کرد. کسی که محبت پدرم را از ما می گرفت. پنهانی کتکم می زد.

پدر که از راه می رسید چُغولی ام را می کرد و باعث می شد پدر نظرش از من که دختر یکی یک دانه اش بودم برگردد. گرسنگی، لباس های پاره، کارهای سخت خانه، آن شب همه این صحنه های وحشتناک مثل فیلمی واضح از جلو چشمم می گذشت.

آن زمان پدر هنوز بازنشسته نشده بود. صبح اول وقت که من و مجید هنوز در خواب ناز بودیم بیدار می شد. نهار ظهر، صبحانه و حتی ساندویچ بین روزم را هم آماده می کرد. مجید در آستانه دیپلم گرفتن بود به موقع بیدارش می کرد تا به کارهایش برسد. مرا با ملایمت و کُلی ناز بیدار می کرد تاکید داشت حتماً صبحانه ام را بخورم و تا نمی خوردم خیالش راحت نمی شد.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “رمان همراز”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *