رمان هم نفس ⭐️

رمان هم نفس وای چه هوای گرمی! توی شهرهای جنوبی ایران، اواخر خرداد ماه که میرسه آدم احساس میکنه خورشید تصمیم گرفته زودتر به استقبال تابستان گرم برود. شهر ما هم که در جنوب کشور واقع شده از این تصمیم خورشید در امان نیست و از اواسط خرداد گرمای طاقت فرسای تابستان را می شه حس کرد. آدم توی این هوای دم کرده آب پز می شه. یه دوش آب سرد حالا می چسبه. از دبیرستان تا خانه ما یک ربع ساعت فاصله است که هر روز من و سارا این راه رو میرویم و کلی هم شیطنت میکنیم. امروز هم که آخرین امتحان از آخرین ترم سال تحصیلی رو دادیم طبق معمول همه روزه به خانه بازگشتیم. در فکر روزهای آخر این سال تحصیلی بودم که چه قدر کند و سخت گذشت اما سارا مرا از فکر بیرون آورد و گفت:

148,000 تومان

جزئیات کتاب

تعداد صفحات 560
ناشر آرینا
زبان فارسی

 پرستو داری به چه چیزی فکر میکنی که این قدر عمیقه؟!

– به قبر تو. بعد خندیدم. سارا با اخم گفت:

– خاک بر سرت روز آخری این جوری خداحافظی میکنی؟ با خنده گفتم:

– یه جوری میگی خداحافظی که انگار خونه تون کجاست!

– درسته که خونه هامون خیلی به هم نزدیکن ولی باز این قدر که همدیگه رو در طول سال می دیدیم و همیشه با هم بودیم که نمی تونیم باشیم.

از حرف سارا کمی دلم گرفت، راست میگفت. من و سارا از سال اول راهنمایی با هم بودیم، یعنی از وقتی که ما به این محله آمدیم. خانواده سارا که یک خانواده مذهبی هستند و تشکیل شده اند از سارا، پدر و مادرش و سجاد کوچولوی دو ساله از سال ها قبل در این محل زندگی می کردند. سارا مثل پدرش آقای سالاری صورت گرد و تپلی داره با دو چشم درشت قهوه ای که روی زمینه ی سفید پوستش خودنمایی چشمگیری داره. با موهای خرمایی که در بلند نگه داشتن اون با هم مسابقه داریم. قدش هم مثل من نه بلند و نه کوتاه، روی هم رفته دختر خوشگل و زیبایی هستش ولی سجاد شبیه مادرشه، صورتی گندمگون و کشیده و موهای مشکی.

 

 

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “رمان هم نفس ⭐️”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *