طلوع خاکستری هوا ملایم ودلنواز بود و گاهگاهی نسیم خنکی صورت رت نوازش می داد ولی او در چنین هوایی که هر کسی را به وجد می آورد،تمام بدنش عرق کرده بود.او یاسمین بود
زنی که می توانست بهترین آینده را پیش رو داشته باشدولی به خاطر اشتباهاتی که در جوانی مرتکب شده بود سیر زندگی اش از سعادت خارج شده بود.
دائما زیر لب زمزمه می کرد که لعنت بر خودم باد در هاله ای از گذشته صورت پدرش را به یاد می آورد که در میانسالی چین وچروکهای پیری روی صورت پدرش روی آن نقش بسته بود و با غم و اندوه فراوان که از صدایش نیز نمایان بود
گفت:دختر جان ابروی ما را بردی،نمک خوردی و نمکدان شکستی ما که به سهم خود گذشتیم ولی خدا نمی گذرد.
کوچه ها را یکی پس از دیگری می گذراندو سر هر کوجه لحظه ای می ایستاد و درون کوچه را نگاه می کرد که شاید اثری از یکی از دوقلوهایش پیدا کند .ساعتش را نگاه کرد.7 را نشان می داد حتما سمیرا از کلاس زبان برگشته بود و سپهر هم از خواب بیدار شدبود ولی هنوز از سهیل خبری نبود .
به ناچار راهی خانه شد یادش افتاد شیر خشک سپهر تمام شده است .
پس طرف یکی از داروخانه ها به راه افتاد وقتی قوطی شیر خشک را گرفت و اسکناسها را روی میز گذاشت چشمایش از پشت شیشه به خیابان افتاد.
او سهیل را همراه دختری زیبا دید. اشک در چشمانش جمع شده بود .اهسته از داروخانه خارج شد و دنبالشان رفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.