آن شب تا صبح از ناراحتی خوابم نبرد، عکس مامانم را روی سینه گذاشتم و تا صبح گریه کردم. حالا که درست فکر می کنم می فهمم که چقدر خودخواه بودم. اما مسلماً این اقتضای سنم بود.
18سالگی و اوج بلوغ بسیار خودخواهم کرده بود. پدر مهربانم را فقط برای خودم می خواستم. داستان ها و فیلم هایی که از نامادری خوانده و دیده بودم یک جادوگر بدجنس را در نظرم تداعی می کرد. کسی که محبت پدرم را از ما می گرفت. پنهانی کتکم می زد.
پدر که از راه می رسید چُغولی ام را می کرد و باعث می شد پدر نظرش از من که دختر یکی یک دانه اش بودم برگردد. گرسنگی، لباس های پاره، کارهای سخت خانه، آن شب همه این صحنه های وحشتناک مثل فیلمی واضح از جلو چشمم می گذشت.
آن زمان پدر هنوز بازنشسته نشده بود. صبح اول وقت که من و مجید هنوز در خواب ناز بودیم بیدار می شد. نهار ظهر، صبحانه و حتی ساندویچ بین روزم را هم آماده می کرد. مجید در آستانه دیپلم گرفتن بود به موقع بیدارش می کرد تا به کارهایش برسد. مرا با ملایمت و کُلی ناز بیدار می کرد تاکید داشت حتماً صبحانه ام را بخورم و تا نمی خوردم خیالش راحت نمی شد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.