نگاهش باز آمد تا روی لب های مه جبین و سرفه کرد. با «ببخشید» ای که زیر لب گفت از پشت میز بلند شد. کجا می رفت؟ کجا برود که نفس بکشد؟ نگاهش به بالکن کوچکی افتاد که انتهای رستوران بود. دو نفس… نه… سه نفس عمیق بکشد آرام می شود. حواسش را جمع کند و دلش از تکاپو بیفتد برمی گردد. تا آن موقع هم مه جبین غذایش را خورده و… می روند.
صدای آهنگ هنوز هم شنیده می شد. در بالکن را باز گذاشت تا مه جبین را ببیند. از آخرین باری که تنهایش گذاشته بود خاطره ی خوشی نداشت. وقتی برگشت نگاهش به فضای بازی افتاد که پر بود از درختان نارنج. عطر نارنج. عطر بهار نارنج. لعنتی… همین را می خواست؟ این که فقط حالش را بدتر می کرد.
عاشق که باشی. عشق هم در سینه ات به قل قل بیفتد. قلبی که ملتمسانه خواهان یار باشد. آن وقت عطرش هم پخش باشد در هوا… کارش به جنون می کشید! مثلا آمده بود آرام شود؟ آمده بود بیرون کند هوای زلیخا را از سرش؟! خواست برگردد که در بالکن باز شد و مه جبین بیرون آمد. در را بست و با تعجب به شاهپور که تا گردن سرخ شده بود نگاه کرد: «چرا اومدی اینجا؟ چیزی شده؟!»
نگاه شاهپور از چشمان مه جبین… از موهایش… از نگاهش… از گونه و بینی خوش فرمش آمد و آمد تا رسید به لب هایش و… به لیموترشی که در دست داشت. نه؛ آن لیمو ترش نبود… وسیله ی شکنجه ی شاهپور بود. این هم شکنجه گرش… خوب دلربایی می کرد.
وسیله ی شکنجه را مه جبین برد سمت دهانش که شاهپور با غیظ از دستش کشید: «د نخور اینو!»
مه جبین خندان و بهت زده پرسید: «چرا؟!»
شاهپور با حرص، لیمو را کف دستش چلاند و… سر به زیر شد. مه جبین خندید: «تو لیموترش دوست داری!»
سرش را جلو برد و کنار صورت شاهپور زمزمه کرد: «مخصوصا اگه من جلوت بخورم!»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.