-یعنی مطمئن باشم که سر یه ماه آزادم و دست شایان هم بهم نمی رسه؟!
-مطمئن باش. حالا چی؟ تصمیمت چیه؟
سکوت کردم. تصمیم سختی نبود، حس می کردم می تونم بهش اعتماد کنم. هم نگاهش و هم نوع بیانش این اعتماد رو توی قلبم ایجاد می کرد. به دلم که رجوع کردم، می گفت بگو قبوله. عقلمم همینو می گفت.
قضیه ی شایان واسه ی من شده یه کابوس. اینکه از دستش خلاص شم آرزومه؛ ولی خلاص بشم دست از سرش بر نمی دارم. اون خانواده ی منو ازم گرفت. مادرم، پدرم و برادرم! و حالا منی که موندم، باید تقاص خون اونا رو از این نامرد پس بگیرم.
-باشه من حرفی ندارم. این یه ماه رو هم صبر می کنم.
سرشو به آرومی تکون داد. دستاشو گذاشت روی میز و کمی به جلو خم شد.
-مطمئن باش تصمیم درستی گرفتی.
-ولی به شرطی که توی این مدت شما کاری نکنی از تصمیمم پشیمون بشم.
فهمید چی می گم. گره ی ابروهاش محکم تر شد، یا بهتره بگم اخماش حسابی رفت توی هم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.