قسمتی از کتاب:
از عمق جانش داد کشید، ولی فقط آوای خفهای از واژهی «بابا» به گوش رسید. دستش روی خاک مشت شد!
کجا بود؟ خواب بود یا بیدار؟
بابا که مرده بود…
بوی گلاب زیر دماغش میزد. خوابها مگر بو داشتند؟
کابوس بود یا بیداری؟ نور خورشید وسط تاریکی خواب، توی چشمش خورد. کسی کنار گوشش جیغ میکشید: «هادی!»
صدای مامانطاووس بود.
لبش خشک بود، مثل خاک… دهانش مزهی خاک میداد. دستهایش مشت شدند و خاکی بر سرش ریخت و باز جیغ زد: «بابا!»
سیاهی چادر زنها احاطهاش کرده بود. نفس نداشت دیگر.
دهانش را باز کرد… دستانش را پیش برد. باید از میان این سیاهیها راه پیدا میکرد. عرق کرده بود.
میان تلاشش دستی آمد و کشیدش؛ دستی مردانه، با انگشتانی کشیده و استخوانی. این دست را کجا دیده بود؟ کجا دیده بود که با جزئیات یادش بود؟
دست دور مچش حلقه شد و صدایی توی سرش پیچید: «برید کنار… برید کنار… هاله؟ هالهجان»
از لای چشمهای تار از گریهاش، صورت علیرضا را دید. علیرضا بود!
خندید… وسط گریه خندید و لب زد:
کسی با تمام قدرت بازوهایش را گرفت.
حجم عظیمی از نور چشمش را زد.
دهانش مزهی خاک میداد، ولی خندید. لبش ترک خورد. زمزمه کرد: «علیرضا!»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.