-به چه حقی پاتو می کنی تو زندگی من و کهربا؟ با اجازه ی کی انگشترو پس می فرستی؟
کهربا که تازه از اتاق آناهیتا بیرون آمده بود، با شنیدن صدای کیاراد، قلبش برای لحظه ای از تقلا افتاد! سمت اتاق کامران دوید. نگاه سرد کامران به چشمان غضب آلود کیاراد بود و او بی محابا فریاد می زد:
-کهربا نامزد منه. با پس فرستادن انگشتر چیزی بین ما تموم نمی شه.
کامران دستش را محکم تخت سینه ی کیاراد زد و پشتش را به دیوار کوبید:
-تموم شد و رفت. تمومش کردم! حالیته؟ مرتیکه ی بی شرف، حق و تو تعیین می کنی یا من؟ رفتی بهش پیشنهاد صیغه دادی کثافت… فکر کردی شهر هرته که دخترو بی خبر از خونواده اش صیغه کنی و ببری خونه ات؟!
کیاراد جا خورد. کهربا در اتاق را بسته بود. دست کامران مثل وزنه ای سنگین روی سینه ی کیاراد افتاده بود.
-نامزدمه! گفت دست زدن حرومه، گفتم حلالش می کنـ…
از مشت محکمی که کامران توی صورتش کوبید، گیج شد و او با عتاب داد زد:
-تو گوه خوردی بی غیرت که حرف از صیغه می زنی. کهربا رو چی فرض کردی؟
کهربا نالید:
-کامران جان؟! تو رو خدا…!
کیاراد روی زمین افتاده بود. به گوشه ی لب چاک خورده اش دست می کشید. باریکه ای سرخ از خون تا زیر چانه اش راه گرفته بود. با نفرت به کامران نگاه می کرد:
-پاتو از کفش من بکش بیرون پسرخاله!
کامران پوزخند زد. خم شد و یقه ی کیاراد را گرفت و یک ضرب بلندش کرد:
-نکشم بیرون چی می شه؟! عرضه داری نشون بده ببینم چی می خواد بشه اگه پامو از کفشت نکشم بیرون؟
کیاراد او را با خشم هل داد و دستش را پایین انداخت:
-من کهربا رو می خوام! به هر قیمتی که شده.
-حرفتو مزه مزه کن، بعد تف کن بیرون. تا همین جاشم برو خداتو شکر کن که به حرمت خاله خدابیامرز فقط یه مشت حواله ات کردم و گذاشتم قسر در بری. داشتم شبونه می اومدم نفستو بگیرم. اگه کهربا جلومو نگرفته بود…!
Array
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.