برشی از کتاب :
حالا من بودم که خجالت می کشیدم سرم را بلند کرده و به صورتش نگاه بیاندازم. بعد از صحبت های مادرش دیگر نمی توانستم مثل قبل با او برخورد کنم.
-بابت اون روز که یه دفعه رفتم از دستم ناراحت شدی که خودتو از من پنهون می کنی؟
سرم را بلند کرده و با اضطراب گفتم:
-نه به خدا! من ناراحت نشدم. من فقط…
خنده اش گرفت و حرفم را قطع کرد:
-چرا قسم می خوری؟ یه سوال ساده بود.
به تخت اشاره کرد و با آرامش گفت:
-می شه بشینیم یکم صحبت کنیم؟
قدمی عقب رفته و با دست تعارفش کردم:
-بله، بله! خواهش می کنم.
باز هم خندید و حین نشستن گفت:
-چه قدر دست پاچه شدی؟ والا من همون محمدعطام! فرقی نکردم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.