رمان کلاف ⭐️

خلاصه:

زندگی داشت راه خودش را می رفت و ما را هم با خودش می برد. هر چند همیشه روی دور بود و از ما بودیم که گاهی مدارش خارج می شدیم .چه خوب که رها نشده بودیم که با همه ی سختی ها و تلخی ها  هنوز دست هایمان را ول نکرده بود . میان این گردش ها، در این رفت و آمد ها عوض شده بودیم همه ما تغییر می کردیم و قرار نبود دخیل ببندیم به گذشته ای که قرار بود فقط یک خاطره باشد ،یک خاطره ای شیرین و البته گاهی تلخ!

شاید دور از فهم و عمل رسیده بودم که دنیا ارزش این را ندارد که بخواهم غصه ی نداشته هایش را بخورم،دلم می خواست در همان چیزهایی که داشتم را بدانم ،مبادا روزی برسد که از دست دادنشان از خوب غفبت بیدارم کند .

رویا ساختن آسان بود و رها شدن از آن سخت،گاهی از خودم و سن و سالم خجالت می کشیدم ،بابت آن رویایی که شاید هنوز آن طور که باید رهایم نکرده بود.واقعا انتظار آن حرف ها را از محمد نداشتم .یعنی سالها بود که نداشتم اما خب حرف هایش، هر چند دیر ،اما یک گره از آن ته ته قلبم را باز کرده بود و توی دل و ذهنم می دانستم که بابتش از او ممنونم.