کلیدش را به آرامی در قفل چرخاند و وارد خانه شد…
سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود…
کفش هایش را با صندل های مشکی رنگ مردانه تعویض کرد و سوئیچش را روی میز جاکفش انداخت…
چراغ های پذیرایی خاموش بود، اما از نور نسبتا کم دیوارکوب هم می توانست راه را پیدا کند…
بی شک مثل همیشه ستاره با خوردن قرص های آرامبخش به خواب عمیقی فرو رفته بود که حتی صدای باز و بسته شدن در را هم نشنیده و متوجه ورود کوروش نشده بود…
گردنش را با پنجه هایش محکم ماساژ می داد، در همان حال به طرف اتاق می رفت که متوجه روشن بودن چراغ آشپزخانه شد…
کتش را از تن درآورد و روی مبل انداخت… با تردید به سمت آشپزخانه قدم برداشت…
سر و صداهایی به گوش می رسید که با آن بوی خوش تداخل جالب اما خوبی داشت…
با تعجب تو درگاه ایستاد… نگاهش به دخترکی افتاد که بی خیال و سرگردان دور خودش می چرخید و در جستجوی چیزی درهای کابینت را باز و بسته می کرد…
کوروش کمی از در فاصله گرفت تا متوجه حضورش نشود…
شهرزاد با برداشتن دو بشقاب از داخل کابینت برگشت و آن ها را روی میز گذاشت…
محتویات داخل ماهیتابه را درون بشقاب خالی کرد.. و انگشتش را که کمی آغشته به روغن املت شده بود به دهان برد و مزه کرد…
با لبخند تکه های نان را از سبد برداشت و کنار بشقاب گذاشت…
کوروش تمام این مدت با حوصله حرکات این دخترک بازیگوش اما خوش سلیقه را زیر نظر گرفته بود و با لبخند کمرنگی در سکوت نگاهش می کرد…
چقدر دنیای جوانی می توانست خوب و مملو از آرامش های تکرارنشدنی باشد… بی پروا و بی تفاوت نسبت به هر چیزی حتی با درست کردن یک غذای ساده هم می توان خوشحال بود و همه ی غم های عالم را به باد فراموشی سپرد…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.